تازه دیپلم گرفته بود اما دیگه دلش نمی خواست درس بخونه،از تمام فرمول های شیمی و
فیزیک و ریاضی حالش به هم می خورد.
خانم حسینی همکار خاله فاطی بود و پسرش انترن بود.می خواست با دختری ازدواج کنه
که غذا بپزه،خونه رو تمیز کنه و بچه های آقای دکتر رو بزرگ کنه...
همه چیز در یک چشم به هم زدن جور شد و ثریا پاییز سال بعد به جای دانشگاه به خانه ی
انترن جوان رفت. کمال بشدت پرخاشگر بود، غذا رو بی نقص می خواست،خونه می بایست
برق بزنه،از تلفن بیزار بود، رابطه با دیگران و بخصوص خانواده ی ثریا رو دوست نداشت.
شش ماه بعد از ازدواجشون غرغرش شروع شد که چرا بچه دار نمیشن ...
ثریا پاییز سال بعد
با تموم شدن کارهای طلاقش، در خانه ی پدر خودش رو برای کنکور دانشگاه آماده می کرد...
نظرات شما عزیزان:
بهت تبریک میگم وبلاگ قشنگی داری
اگه با تبادل لینک موافق بودی
خبرم کن تا لینکت کنم