سرگیجه
سرگیجه
داستان

 

تازه دیپلم گرفته بود اما دیگه دلش نمی خواست درس بخونه،از تمام فرمول های شیمی و

فیزیک و ریاضی حالش به هم می خورد.

خانم حسینی همکار خاله فاطی بود و پسرش انترن بود.می خواست با دختری ازدواج کنه

که غذا بپزه،خونه رو تمیز کنه و بچه های آقای دکتر رو بزرگ کنه...

همه چیز در یک چشم به هم زدن جور شد و ثریا پاییز سال بعد به جای دانشگاه به خانه ی

انترن جوان رفت. کمال بشدت پرخاشگر بود، غذا رو بی نقص می خواست،خونه می بایست

برق بزنه،از تلفن بیزار بود، رابطه با دیگران و بخصوص خانواده ی ثریا رو دوست نداشت.

شش ماه بعد از ازدواجشون غرغرش شروع شد که چرا بچه دار نمیشن ...

ثریا پاییز سال بعد

با تموم شدن کارهای طلاقش، در خانه ی پدر خودش رو برای کنکور دانشگاه آماده می کرد...



نظرات شما عزیزان:

افسانه
ساعت18:05---19 بهمن 1389
سلام
بهت تبریک میگم وبلاگ قشنگی داری
اگه با تبادل لینک موافق بودی
خبرم کن تا لینکت کنم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





ارسال در تاريخ سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, توسط الهام کریمی